من خسته بودم. تمام روز دویده بودم. از این طرف تهران به اون طرف تهران. از تهران به خارج از تهران. از خارج از تهران، به تهران.
خستگی شیش ماااه سرد رو با خودم اورده بودم.
دلتنگی و شکست خوردگی همه این سال ها رو با خودم اورده بودم.
اما انگار که ما موفق شده بودیم. راحت. سریع. برای اولین بار.
توی اون بعد از ظهر خسته اردیبهشتی تهران، با میم قرار داشتم. جای ناآشنا. گم شده بودم. راهو پیدا نمی کردم. میم رو پیدا نمی کردم. انقدر منتظر موندم تا میم منو پیدا کرد.
نه جا خوردم و نه تعجب کردم. همه چیز راحت و آشنا و طبیعی بود. غریزه ام، راحت و آسوده اعتماد کرده بود. بدون یک لحظه تردید. بدون سوال.
من حرف زده بودم و حرف زده بودم و حرف زده بودم. انگار که باید همه چیزو همون شب می گفتم. همه چیز باید روشن می شد. از مغز من در میومد و می رفت توی جریان هوا و هیچ می شد. فقط اینکه، هیچ نمیشد. میم بود و قبل از اینکه بیفتن، می گرفتشون. چی گفته بودم؟ گفته بودم که چقدر سخت بود. گفته بودم که چقدر راه رفتم. گفته بودم که چه راه هایی رفتم. که چقدر هنوز راه دارم برای رفتن.
میم فقط یک جمله گفته بود. گفته بود که ولی اشتباهت همین جاست. الان دیگه رسیدی. فقط حواست نیست که رسیدی.
و من باورم شد که رسیدم. یا دست کم، رسیدن نزدیکه.