این زنگ تفریح ها، این لحظه ها و دقایق کوتاهی که خوبن، که ما توش خوبیم و فکر می کنیم که مطمئنیم- که مطمئنیم که میخوایم «باشیم» و ادامه بدیم- همین ها زندگی ما رو تشکیل میدن. که ما رو تشکیل میدن. به جز این ها فقط رنج هست. رنج زندگی کردن. رنج دوست داشتن. رنج دوست داشته شدن. رنج خواستن. رنج وظیفه.
این لحظه ها و دقیقه های کوتاه به ما ثابت می کنن نیاز به معنایی نیست؛ معنا هر چه که هست و نیست خود همین لحظه هاست؛ که ما رو وامیدارن که بقیه زندگی رو، رنجی که می بریم رو سپری کنیم تا باز یه وقتی و یه جایی برسیم به همین لحظه ها، به همین لحظه های شفافیت معنا. حضور معنا. ما انتخاب می کنیم که زندگی رو، رنج رو بخواهیم و بخریم برای رسیدن به این شفافیت و ادراک. و جالب اینجاست که توی این لحظات شفافیت و ادراک ما دنبال معنایی نیستیم. دنبال هیچ چیز نیستیم در واقع. خواستن؛ بودن برامون کافیه. فکر نمی کنیم به اینکه «وظیفه» ای که روی دوش ماست؛ که ما تجسدش هستیم، چقدر از ما و توانمون بزرگ تره. هستیم و میخوایم که باشیم. هستی مون تحتالشعاع هیچ چیز دیگه ای نیست. همه چیز واضح و روشنه و ما بدون اینکه هیچ تلاشی برای دونستن بکنیم، از همه چیز باخبریم.
و حالا اینکه این شفافیت و وضوح -که در مقایسه با خود زندگی واقعن کوتاه و به چشم نیومدنیه- ارزش این همه رنج رو داره یا نه، چیز دیگه ایه...