رفیق، بیا همه چیزو از اول بنویسیم.
پی. اس. میدونی فرصت اینکه که بتونی همه چیزو از اول بنویسی چقدر کم پیش میاد؟
پی. اس دو. اوکی. حالا نه همه چیز. ولی فرصت اینکه این همه چیزو بشه از اول نوشت خیلی کم پیش میاد. من میدونم.
رفیق، بیا همه چیزو از اول بنویسیم.
پی. اس. میدونی فرصت اینکه که بتونی همه چیزو از اول بنویسی چقدر کم پیش میاد؟
پی. اس دو. اوکی. حالا نه همه چیز. ولی فرصت اینکه این همه چیزو بشه از اول نوشت خیلی کم پیش میاد. من میدونم.
برای اولین بار توی زندگیم، دلم میخواد برم قاب عکس بخرم. برم قاب عکس بخرم و قاب عکسا رو پر کنم از ادمهای محدود زندگیم و بزنمشون به دیوار. با میخ. محکم. بادووم. ثابت. شاید حتی همیشگی.
الف داشت از خاطرات جنگ لبنان می گفت. هزار و نهصد و نود و خوردی. شاید هم هشتاد. از زنان لبنانی که صبح به صبح بلند می شدن، شیشه های شکسته از جنگ و درگیری رو جارو می کردن و بر می گشتن به زندگی. به غذا پختن. به تربیت بچه هاشون. به کار کردن.
احساسات خود را بخورید. بریزیدشون توی ماست وانیلی و کاپ کیک و شیرینی و شربت آبلیمو و با سرعت هر چه تمام تر بخوریدشون. پیش از اینکه باز زل زده باشید که به لب تابتون و نتونید خودتون رو جمع کنید.