به این عریزه های دخترانه احمقانه مان اعتماد کنیم؟!
به غریزه های دخترانه احمقانه مان اعتماد می کنیم.
و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو
چه نامرادی تلخی
و دریغا ، چه تلخ تلخ فرو می ریزم
با سنگینی این غربت عمیق
در سرزمین اجدادی خویش
و دریغا ، چه عطشناک و پریشان پیر می شوم
در بارش این گستره ی تشویش
در خانه ی خورشید ها، خاطره ها
...
محمدرضا عبدالملکیان
و یک روزی از راه می رسه که من دیگه این آدم ها رو که از رو به رو میان، با تو اشتباه نمی گیرم.
زندگی هیچ وقت از این آشفتگی و سردرگمی در نمیاد..همیشه خدا ادم باید هفت هشت تا هندونه را با یه دست برداره و احتمالن همیشه خدا ادم نمی تونه. شاید هنر ادما اینه که این همه اشفتگی رو تحمل کنن؛این همه شکست و نقص هر روزه رو دووم بیارن و هم زمان گاهی خوشحال باشن.
پیاز را من رنده می کنم
که چشمه ی اشکم خشک نشود
سیب زمینی ها را تو پوست بکن
که شعبده میکنی با پوست
به نصرتْ علی خانِ قوّال هم مجال بده
پنجره ای به قونیه برای مان باز کند
آراسته به نر گس های خمار چشم وُ
چند کبوتر نامه بر.
ازmaster card
یا اداره مالیات بر درآمدی که ندارم
اگر زنگ زدند
بگو رفته است کشمیر
گوی چوگان گم شده اورنگْ زیب را پیدا کند
و معلوم نیست کی برمی گردد
نخند عزیزم!
سوء تفاهم فرهنگی
سریع تر از وعده پوچ
دست به سر می کند مزاحم را.
فعلن تا این برنج کهنه ی هندی قد بکشد
از کهنه ترین شرابمان که چهار ساله است وُ
یادگار قرن ماضی
دو گیلاس لب به لب
بگذار کنار دستمان.
شراب خوب هر جرعه اش
برای از یاد بردن یک قرن کافی ست
جرعه جرعه
آنقدر می توانیم عقب برویم
که بعد از شام
سر از نخلستان های مهتابیِ بین النهرین در آوریم
و حوالی ی نیمه شب
از بدویتی برهنه و بی مرز.
عباس صفاری
پی اس: این بعد از ظهرهای کلافلگی و اضطراب و بلاتکلیفی را شاید شعر بتواند زنده کند؛ شاید.