نگرانم. خسته م. احساس حماقت می کنم. احساس می کنم خودمو درگیر هدفی کردم که بدجور ناممکنه. واقعیت ها رو گذاشتم کنار و چسبیدم به یه کار نشدنی. الان زمانیه که همه می تونن منو متهم کنن به بچگی و من بچگی نمی کنم. من بسیار عاقلم. باید باشم.
دلم میخواد بخوابم. بخوابم و بیدار که بشم همه چیز گذشته باشه. من چهل سال داشته باشم. اتفاق های خوب یا بد افتاده باشن و من با اطمینان بدونم باید خودکشی کنم یا نه.