من به درخت ها فکر می کنم.
به اینده تکراری درخت ها فکر می کنم.
به هرس شدن هر سال و هر فصل شون.
به بیهودگی ابدی شون.
الف حرف می زنه و من خیره م به درخت های رو به رو.
به فرارشون از نظم و ترتیب.
نمی تونم دل بدم به حرفای الف. به منطق الف.
به قشنگی درختایی فکر می کنم که اسماشونو بلد نیستم. الف هم بلد نیست.
احساس می کنم زنده موندنم به سادگی به این حقیقت بستگی داره که به درختا فکر کنم.
نمی تونم. نمی تونم تمرکز کنم رو این واقعیت که الف نمی فهمه من اینجا نشستم و دارم به درخت ها فکر می کنم.
و گر نه باید بلند شم و بهش بگم او هانی. یو دنت گت ایت. یو نور ویل . و بعد برم. اونوقت دیگه نمی تونم به درختا فکر کنم.
و اگر به درخت ها فکر نکنم غمگین میشم.
پس مچاله میشم روی نیمکت. وانمود می کنم دارم به حرفای الف گوش میدم و به درختا فکر می کنم.