من امروز توی هوای برفی تهران و در تنهایی خونهای که بسیار دوستش د ارم، سی و دو ساله شدم.
من امروز توی هوای برفی تهران و در تنهایی خونهای که بسیار دوستش د ارم، سی و دو ساله شدم.
?ok. Is this how it is going to be
?You breaking my heart without breaking a sweat
.I will crush your ego then
..It's only fair
باید به جهان سکوت برگردم.
باید یه راهی باشه که بتونم برگردم به روزهایی که هر ثانیه، همه ثانیهها، نیاز به پر شدن با صدا نداشتن؛ خیلی وقته که همه ثانیهها نیاز به پر شدن با صدا دارن. نه به پر شدن با معنا؛ صرفاً به پر شدن با صدا...
من یک روزی باید یک کتابی بنویسم با این عنوان که « چطور نمیریم؟». بعد باید توی این کتاب عجیب و غریب بنویسم چطور این بعد از ظهرهای غمگین و خسته رو اینطور سر این کارهای بی اندازه بی اهمیت و بی اندازه بی روح حروم کردم بدون اینکه از ملال بمیرم یا از بطالت خودکشی کنم.
هر چند که کتاب طولانی از آب در نمیاد.
Ok. My brain is sick. I have been imagining a scenario in which one of my worst fears comes true and crying my eyes out over it, I make up all the shit I would say to people.
Even crazier than this is the fact that after I had a good cry over the imaginary life scaring scenario, I actually felt better.
I have to be honest. There is significant improvement in my life since this time last year.
But still, I am sitting behind my computer, trying to work and feeling rather rejected by the world.
And well, I turnd 31.
شاید سوال درستی که باید الان از خودم بپرسم اینه که باید از کجا شروع کرد؟
بازی تموم شده. من از همین تریبون اعلام می کنم که باخت رو می پذیرم و یک قدم - یا بیشتر- به عقب بر می گردم.
از لا به لای یادداشت های قدیمی یه متن ساده پیدا کردم. نمیدونم کدومش غمگین تره: این که من در بیست و یک سالگی همچین حالی رو تجربه کردم یا اینکه هنوز در سی سالگی همون حس رو دارم.
« میس زی ایستاده بود منتظر. زیاد. هر روز. هر شب. صد سال منتظر ماند. اما هیچ...و میس زی نه عاشق بود نه
یاغی. پس پیر شد. و دیگر توی هیچ آینه ای نگاه نکرد. آن وقت یادش رفت چرا آن همه منتظر مانده
بود. پس پوچ شد، سایه شد. آن وقت یک روز صلات ظهر توی آفتاب کم شد، کوتاه شد، گم شد.»
باید اینجا بنویسم برای بعدا. برای بعدا که خسته بودم و دیواری کوتاه تر از خودم پیدا نکردم.
باید بنویسم که یادم نره من این راهو انتخاب نکردم. این چیزی نیست که من انتخاب کرده باشم. این تحمیل شده بر من. و مثل همیشه، ده بیست جای کار می لنگه. سهم من تا بوده همین بوده. از همه چیز. سهم من پذیرفتن این حجم از نقص در مقابل همه چیزها و کسانی بوده که کوچکترین نقص های من رو قبول نکردن. و من فرسوده شدم در تلاش های هر ثانیه ایم برای کامل بودن.
رفیق، بیا همه چیزو از اول بنویسیم.
پی. اس. میدونی فرصت اینکه که بتونی همه چیزو از اول بنویسی چقدر کم پیش میاد؟
پی. اس دو. اوکی. حالا نه همه چیز. ولی فرصت اینکه این همه چیزو بشه از اول نوشت خیلی کم پیش میاد. من میدونم.
برای اولین بار توی زندگیم، دلم میخواد برم قاب عکس بخرم. برم قاب عکس بخرم و قاب عکسا رو پر کنم از ادمهای محدود زندگیم و بزنمشون به دیوار. با میخ. محکم. بادووم. ثابت. شاید حتی همیشگی.