به آهستگی..

صرفن خزعبلات.

پیام های کوتاه
  • ۲۵ اسفند ۹۵ , ۲۱:۵۱
    1576
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۲:۴۱
    1447
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۲۰:۰۰
    1400
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۲:۲۹
    1399
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۱:۲۱
    1398
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۲۲
    1363
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵ , ۱۴:۵۱
    1361
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۴۹
    1356
  • ۱ ارديبهشت ۹۵ , ۲۲:۴۴
    1334
  • ۲۰ فروردين ۹۵ , ۲۰:۲۴
    1317
بایگانی
آخرین مطالب

من امروز توی هوای برفی تهران و در تنهایی خونه‌ای که بسیار دوستش د ارم، سی و دو ساله شدم. 

 

۰ نظر ۲۵ دی ۰۱ ، ۱۸:۱۰

 

!?Why doesn't fate ever intervene

 

 

۰ نظر ۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۵:۳۶

?ok. Is this how it is going to be 

?You breaking my heart without breaking a sweat

.I will crush your ego then

..It's only fair

 

۰ نظر ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۱۵:۴۹

 

 

.It is time to fucking move on 

 

۰ نظر ۲۱ تیر ۰۱ ، ۱۲:۱۸

 

باید به جهان سکوت برگردم.

باید یه راهی باشه که بتونم برگردم به روزهایی که هر ثانیه، همه ثانیه‌ها، نیاز به پر شدن با صدا نداشتن؛ خیلی وقته که همه ثانیه‌ها نیاز  به پر شدن با صدا دارن. نه به پر شدن با معنا؛ صرفاً به پر شدن با صدا...

 

 

 

 

۰ نظر ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۴۳

من یک روزی باید یک کتابی بنویسم با این عنوان که « چطور نمیریم؟». بعد باید توی این کتاب عجیب و غریب بنویسم چطور این بعد از ظهرهای غمگین و خسته رو اینطور سر این کارهای بی اندازه بی اهمیت و بی اندازه بی روح حروم کردم بدون اینکه از ملال بمیرم یا از بطالت خودکشی کنم.  

هر چند که کتاب طولانی از آب در نمیاد.

 

 

۰ نظر ۲۱ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۳

 

Ok. My brain is sick. I have been imagining a scenario in which one of my worst fears comes true and crying my eyes out over it, I make up all the shit I would say to people. 

Even crazier than this is the fact that after I had a good cry over the imaginary life scaring scenario, I actually felt better. 

 

 

 

 

۰ نظر ۱۴ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۲۴

 

 

.I get discouraged so fucking easily

 

 

۰ نظر ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۵۵

I have to be honest. There is significant improvement in my life since this time last year. 

But still, I am sitting behind my computer, trying to work and feeling rather rejected by the world. 

And well, I turnd 31. 

 

 

۰ نظر ۲۵ دی ۰۰ ، ۱۲:۵۴

شاید سوال درستی که باید الان از خودم بپرسم اینه که باید از کجا شروع کرد؟

 

۰ نظر ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۲:۳۳

از خودم می پرسم که چرا. 

برای فراموش کردن. 

برای فراموش کردن.

 

۰ نظر ۰۴ آبان ۰۰ ، ۱۶:۳۱

 

Sitting on my couch and watching my show. 

I am simply pleased.

 

۰ نظر ۱۵ مهر ۰۰ ، ۲۲:۳۷

بازگشت به نرمال. 

 

 

۰ نظر ۰۸ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۸

 

بازی تموم شده. من از همین تریبون اعلام می کنم که باخت رو می پذیرم و یک قدم - یا بیشتر- به عقب بر می گردم. 

 

 

۰ نظر ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۳۴

 

...The universe seems to be righting itself

 

 

 

 

 

۰ نظر ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۳۶

در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد...

 

 

 

۰ نظر ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۲۶

از لا به لای یادداشت های قدیمی یه متن ساده پیدا کردم. نمیدونم کدومش غمگین تره: این که من در بیست و یک سالگی همچین حالی رو تجربه کردم یا اینکه هنوز در سی سالگی همون حس رو دارم. 

 

 

« میس زی ایستاده بود منتظر. زیاد. هر روز. هر شب. صد سال منتظر ماند. اما هیچ...و  میس زی نه عاشق بود نه

 یاغی. پس پیر شد. و دیگر توی هیچ آینه ای نگاه نکرد. آن وقت یادش رفت چرا  آن همه منتظر مانده

 بود. پس  پوچ شد، سایه شد. آن وقت یک روز صلات ظهر توی آفتاب کم شد، کوتاه شد، گم شد.»

 

۰ نظر ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۱

باید اینجا بنویسم برای بعدا. برای بعدا که خسته بودم و دیواری کوتاه تر از خودم پیدا نکردم. 

باید بنویسم که یادم نره من این راهو انتخاب نکردم. این چیزی نیست که من انتخاب کرده باشم. این تحمیل شده بر من. و مثل همیشه، ده بیست جای کار می لنگه. سهم من تا بوده همین بوده. از همه چیز. سهم من پذیرفتن این حجم از نقص در مقابل همه چیزها و کسانی بوده که کوچکترین نقص های من رو قبول نکردن. و من فرسوده شدم در تلاش های هر ثانیه ایم برای کامل بودن. 

 

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۰

رفیق، بیا همه چیزو از اول بنویسیم. 

 

پی. اس. میدونی فرصت اینکه که بتونی همه چیزو از اول بنویسی چقدر کم پیش میاد؟ 

پی. اس دو. اوکی. حالا نه همه چیز. ولی فرصت اینکه این همه چیزو بشه از اول نوشت خیلی کم پیش میاد. من میدونم. 

 

۰ نظر ۲۰ تیر ۰۰ ، ۱۸:۲۴

برای اولین بار توی زندگیم، دلم میخواد برم قاب عکس بخرم. برم قاب عکس بخرم و قاب عکسا رو پر کنم از ادمهای محدود زندگیم و بزنمشون به دیوار. با میخ. محکم. بادووم. ثابت. شاید حتی همیشگی.

 

۰ نظر ۱۸ تیر ۰۰ ، ۰۴:۴۵