تولد سی سالگی رو تنها بودن در یک آپارتمان خالی یا هوای ابری بدون برف و بارون و استرس و نگرانی یه امتحان دشوار داشتن برای فردا، سطح جدیدی از دپرشن رو توی زندگی ادم باز می کنه. :)
تولد سی سالگی رو تنها بودن در یک آپارتمان خالی یا هوای ابری بدون برف و بارون و استرس و نگرانی یه امتحان دشوار داشتن برای فردا، سطح جدیدی از دپرشن رو توی زندگی ادم باز می کنه. :)
و شاید بدترین کاری که می تونید بکنید اینه که صبح جمعه ای که فرداش سه تا امتحان دارید بلند شید و یه میکس بلند بالا از ابی برای خودتون بذارید.. قبل از اینکه بفهمید چی شده پرت میشید به خاطرات جاده شمال و ابی...به اون باری که گیر کردید توی مه..یا اون شب تا صبحی که فقط رانندگی کردید و ابی گوش کردید و با بلندترین صدای ممکن با ابی خوندید و هیچ جا واینسادید...یا اون نصفه شبی که به قصد خوردن یه چایی از خونه زدید بیرون و بدون اینکه بفهمید چی شده طلوع آفتابو رادیو دریا بودید...و همه بارهایی که تهرانو از بالای بالا رصد کردید...
و بعد ناگهان می فهمید چی شده..می فهمید که ادمهای درست زندگیتون رو رها کردید و با این اینکه می دونید دیگه نمی تونید پیداشون کنید دارید الکی وسط این غریبه ها دنبالشون می گردید...
فکر می کنم امروز برای اولین بار بعد از نزدیک به چهار ماه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده. من افسرده نیستم. غمگینم. آشفته ام اما از همه مهم تر، عصبانیم. انقدر عصبانی که تا الان نمی فهمیدم که چقدر عصبانیم. این خشم تا الان داشته خودشو به شکلای مختلف نشون می داده و من نفهمیده بودم چرا..الان می فهمم. من انقدر عصبانیم که می تونم زیر این عصبانیت خرد بشم.
زمان های دشواری که یادمون میارن چیزایی که گذاشته بودیم یه گوشه مغزمون، الزاما فراموش نمی شن. بی حسی های موضعی و موقتی که دیگه اثر نمی کنن و درد، درد در اوج خودش بر می گرده تا یادمون بندازه که هیچ آستین بلندی نمی تونه تا ابد این استخونای لای زخمو بپوشونه...
If you go away
as I know you will
you must tell the world
to stop turning till
you return again
if you ever do
for what good is love
without loving you
فرهاد مهراد بی نظیره.
اولین خونه ام رو که گرفته بودم، آشپزخونه اش یه پنجره بزرگ داشت. از توی حال که می نشستی پشت میز ناهاخوری- که البته من برای نوشتن پایان نامه ازش استفاده می کردم- منظره رو به روت خیابون بود و سقف خونه های رو به رو. توی کوچه بالایی، رو پشت بوم یه خونه ای که پنجره ما بهش مشرف بود، یه قفس بزرگ کبوتر- شما بخونید کفتر- بود. کبوترهای سفید، قهوه ای و طوسی.
بار اولی که نشستم پشت اون میز، چایی به دست، از بهترین حال های زندگیم رو داشتم. تنها بودم و اروم. بزرگ بودم و مستقل. کارهای دشوار رو پشت سر گذاشته بودم و حالا نوبت رسیده بود به چایی خوردن و زل زدن به کبوترا.
چای خوردن پست اون میز و زل زدن به اون کبوترا، از عادتای روزانه ام بود تا تو اون خونه بودم. روزای خیییللیی خوبی رو گذروندم تو اون خونه. روزای خییییلللی بدی رو هم. تنها شدم تو اون خونه. اپلای کردم برای استرالیا و انگلیس. مریض شدم. دفاع کردم. کتاب ترجمه کردم. رفتم سر کار. بهترین رئیس زندگیمو پیدا کردم. مهمونی گرفتم. از انگلیس پذیرش گرفتم. رفتم سفر. گل خریدم و بالکنو پر از گل کردم. زندگی کردم توی اون خونه. بزرگ شدم.
الان که هر روز می شینم پشت این میز و از پنجره زل میزنم به بیرون، با هوای ابری و گرفته و ساختمونای نیمه کاره اش، با پسر درسخون پشت پنجره رو به رویی، با دختر بلوند پنجره بالایی، کارهای دشوار زیادی مونده که بکنم.
دارم تلاش می کنم که به نقص های کوچیک عادت کنم. نقص های کوچیک رو پذیرفتن احتمالا زندگی رو آسون تر می کنه.