پادشاه فصل ها؛ پاییز.
شاید رسالت ما به سادگی اینه که از بعضی روزا، از بعضی چیزا و از بعضی کارا لذت ببریم. همین.
کاش یکی میومد و به جای من زندگی می کرد. بعد من می نشستم روی یه صندلی و چرت زنان تماشا می کردم.
من به گروه خیانت پیشگان جهان تعلق دارم و به خاطرش سخت احساس خردمندی می کنم.
I'm having some strange problem getting my licence!
That shows I'm on the right track!
راستش رو بگم?
میدونم که بجای اینکه از این ادم ها عصبانی باشم، باید از واقعیت زندگیم عصبانی باشم. اما نمی تونم. انرژی منطقی فکر کردن رو ندارم و حالم از واقعیتای حقیر و ترسناک زندگیم بهم میخوره. احتیاج دارم که این همه ادم و این همه چیز یه صدا توی گوشم حرف نزنن. احتیاج دارم که باور کنم زندگی میتونی چیزی جز این باشه. احتیاج دارم که باور کنم اما نمی تونم.
هیچکس حواسش نیست. هیچکس به من فکر نمی کنه. همه همونطور که به من میگن دوستم دارن، صرفن به خودشون فکر می کنن. و من اعتمادمو به همه جهان از دست دادم.
Those were the days my friend
we taught they'd never end
we'd sing and dance forever
we'd live the life we'd choose
we'd fight and never lose
those were the days
oh, yes. those were the days
..
ابی باید بخونه. شاید هم فریدون. شاید هم شهرام ناظری. یکی از این ها باید بخونن تا من بتونم فکر نکنم. تا من بتونم کاری که امشب باید بفرستم رو تموم کنم. تا شبای من بگذره.