بازی تموم شده. من از همین تریبون اعلام می کنم که باخت رو می پذیرم و یک قدم - یا بیشتر- به عقب بر می گردم.
بازی تموم شده. من از همین تریبون اعلام می کنم که باخت رو می پذیرم و یک قدم - یا بیشتر- به عقب بر می گردم.
از لا به لای یادداشت های قدیمی یه متن ساده پیدا کردم. نمیدونم کدومش غمگین تره: این که من در بیست و یک سالگی همچین حالی رو تجربه کردم یا اینکه هنوز در سی سالگی همون حس رو دارم.
« میس زی ایستاده بود منتظر. زیاد. هر روز. هر شب. صد سال منتظر ماند. اما هیچ...و میس زی نه عاشق بود نه
یاغی. پس پیر شد. و دیگر توی هیچ آینه ای نگاه نکرد. آن وقت یادش رفت چرا آن همه منتظر مانده
بود. پس پوچ شد، سایه شد. آن وقت یک روز صلات ظهر توی آفتاب کم شد، کوتاه شد، گم شد.»
باید اینجا بنویسم برای بعدا. برای بعدا که خسته بودم و دیواری کوتاه تر از خودم پیدا نکردم.
باید بنویسم که یادم نره من این راهو انتخاب نکردم. این چیزی نیست که من انتخاب کرده باشم. این تحمیل شده بر من. و مثل همیشه، ده بیست جای کار می لنگه. سهم من تا بوده همین بوده. از همه چیز. سهم من پذیرفتن این حجم از نقص در مقابل همه چیزها و کسانی بوده که کوچکترین نقص های من رو قبول نکردن. و من فرسوده شدم در تلاش های هر ثانیه ایم برای کامل بودن.