به آهستگی..

صرفن خزعبلات.

پیام های کوتاه
  • ۲۵ اسفند ۹۵ , ۲۱:۵۱
    1576
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۲:۴۱
    1447
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۲۰:۰۰
    1400
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۲:۲۹
    1399
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۱:۲۱
    1398
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۲۲
    1363
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵ , ۱۴:۵۱
    1361
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۴۹
    1356
  • ۱ ارديبهشت ۹۵ , ۲۲:۴۴
    1334
  • ۲۰ فروردين ۹۵ , ۲۰:۲۴
    1317
بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

I am going crazy.

Yep.

 

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۹ ، ۱۰:۵۰

If you go away

as I know you will

you must tell the world 

to stop turning till 

you return again

if you ever do

for what good is love

without loving you

 

 

 

فرهاد مهراد بی نظیره. 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۶

موسیقی، جادوه. 

 

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۹ ، ۱۵:۵۲

 

.Good beer and good people and once more, quarantine

 

 

 

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۹ ، ۰۰:۳۱

اولین خونه ام رو که گرفته بودم، آشپزخونه اش یه پنجره بزرگ داشت. از توی حال که می نشستی پشت میز ناهاخوری- که البته من برای نوشتن پایان نامه ازش استفاده می کردم- منظره رو به روت خیابون بود و سقف خونه های رو به رو. توی کوچه بالایی، رو پشت بوم یه خونه ای که پنجره ما بهش مشرف بود، یه قفس بزرگ کبوتر- شما بخونید کفتر- بود. کبوترهای سفید، قهوه ای و طوسی. 

بار اولی که نشستم پشت اون میز، چایی به دست، از بهترین حال های زندگیم رو داشتم. تنها بودم و اروم. بزرگ بودم و مستقل. کارهای دشوار رو پشت سر گذاشته بودم و حالا نوبت رسیده بود به چایی خوردن و زل زدن به کبوترا. 

چای خوردن پست اون میز و زل زدن به اون کبوترا، از عادتای روزانه ام بود تا تو اون خونه بودم. روزای خیییللیی خوبی رو گذروندم تو اون خونه. روزای خییییلللی بدی رو هم. تنها شدم تو اون خونه. اپلای کردم برای استرالیا و انگلیس. مریض شدم. دفاع کردم. کتاب ترجمه کردم. رفتم سر کار. بهترین رئیس زندگیمو پیدا کردم. مهمونی گرفتم. از انگلیس پذیرش گرفتم. رفتم سفر. گل خریدم و بالکنو پر از گل کردم. زندگی کردم توی اون خونه. بزرگ شدم. 

 

الان که هر روز می شینم پشت این میز و از پنجره زل میزنم به بیرون، با هوای ابری و گرفته و ساختمونای نیمه کاره اش، با پسر درسخون پشت پنجره رو به رویی، با دختر بلوند پنجره بالایی، کارهای دشوار زیادی مونده که بکنم. 

 

 

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۹ ، ۱۹:۰۵

The very first frost/ The first of many.

:)

 

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۱:۵۷

دارم تلاش می کنم که به نقص های کوچیک عادت کنم. نقص های کوچیک رو پذیرفتن احتمالا زندگی رو آسون تر می کنه. 

 

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۹ ، ۲۱:۲۱

فرانسه می خونیم و Frasier می بینیم. 

 

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۹ ، ۰۱:۱۴

فاصله مون یهو چقدر زیاد به نظر می رسه. 

 

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۹ ، ۰۱:۵۴

انگار که دیگه راهی برای رفتن ندارم. متوجهی که چه اتفاقی افتاده؟ انگار که حالا که رسیدم به اینجا، که فکر نمی کردم برسم، راه هایی که باید می رفتم تموم شدن و من دیگه کاری برای انجام دادن ندارم. راهی برای رفتن ندارم. انگار که تمام این مدت که داشتم می دویدم که به اینجا برسم، به بعدش فکر نمی کردم و اصلا یادم رفته بود که بعدی هم در کاره. همه زورمو و تمرکزمو گذاشته بودم برای اینکه برسم به اینجا که دور به نظر می رسید. که نا ممکن به نظر می رسید. و بقیه اش رو حواله داده بودم به اینجا. اینجای خارق العاده. که مثل بقیه چیزایی که مدت هاست منتظرشون بودی یهو متوجه میشی انقدرا هم چیز هیجان انگیزی نبوده. حالا که داریش، دیگه دور از دست و ناممکن نیست و کافیه دستتو دراز کنی تا ورش داری، یهو می بینی خب انقدرام نمی خواستیش. 

باید راه های جدیدی برای رفتن پیدا کنم. باید چیزای جدیدی بخوام. 

 

 

۰ نظر ۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۲:۲۸