I am going crazy.
Yep.
If you go away
as I know you will
you must tell the world
to stop turning till
you return again
if you ever do
for what good is love
without loving you
فرهاد مهراد بی نظیره.
اولین خونه ام رو که گرفته بودم، آشپزخونه اش یه پنجره بزرگ داشت. از توی حال که می نشستی پشت میز ناهاخوری- که البته من برای نوشتن پایان نامه ازش استفاده می کردم- منظره رو به روت خیابون بود و سقف خونه های رو به رو. توی کوچه بالایی، رو پشت بوم یه خونه ای که پنجره ما بهش مشرف بود، یه قفس بزرگ کبوتر- شما بخونید کفتر- بود. کبوترهای سفید، قهوه ای و طوسی.
بار اولی که نشستم پشت اون میز، چایی به دست، از بهترین حال های زندگیم رو داشتم. تنها بودم و اروم. بزرگ بودم و مستقل. کارهای دشوار رو پشت سر گذاشته بودم و حالا نوبت رسیده بود به چایی خوردن و زل زدن به کبوترا.
چای خوردن پست اون میز و زل زدن به اون کبوترا، از عادتای روزانه ام بود تا تو اون خونه بودم. روزای خیییللیی خوبی رو گذروندم تو اون خونه. روزای خییییلللی بدی رو هم. تنها شدم تو اون خونه. اپلای کردم برای استرالیا و انگلیس. مریض شدم. دفاع کردم. کتاب ترجمه کردم. رفتم سر کار. بهترین رئیس زندگیمو پیدا کردم. مهمونی گرفتم. از انگلیس پذیرش گرفتم. رفتم سفر. گل خریدم و بالکنو پر از گل کردم. زندگی کردم توی اون خونه. بزرگ شدم.
الان که هر روز می شینم پشت این میز و از پنجره زل میزنم به بیرون، با هوای ابری و گرفته و ساختمونای نیمه کاره اش، با پسر درسخون پشت پنجره رو به رویی، با دختر بلوند پنجره بالایی، کارهای دشوار زیادی مونده که بکنم.
دارم تلاش می کنم که به نقص های کوچیک عادت کنم. نقص های کوچیک رو پذیرفتن احتمالا زندگی رو آسون تر می کنه.
انگار که دیگه راهی برای رفتن ندارم. متوجهی که چه اتفاقی افتاده؟ انگار که حالا که رسیدم به اینجا، که فکر نمی کردم برسم، راه هایی که باید می رفتم تموم شدن و من دیگه کاری برای انجام دادن ندارم. راهی برای رفتن ندارم. انگار که تمام این مدت که داشتم می دویدم که به اینجا برسم، به بعدش فکر نمی کردم و اصلا یادم رفته بود که بعدی هم در کاره. همه زورمو و تمرکزمو گذاشته بودم برای اینکه برسم به اینجا که دور به نظر می رسید. که نا ممکن به نظر می رسید. و بقیه اش رو حواله داده بودم به اینجا. اینجای خارق العاده. که مثل بقیه چیزایی که مدت هاست منتظرشون بودی یهو متوجه میشی انقدرا هم چیز هیجان انگیزی نبوده. حالا که داریش، دیگه دور از دست و ناممکن نیست و کافیه دستتو دراز کنی تا ورش داری، یهو می بینی خب انقدرام نمی خواستیش.
باید راه های جدیدی برای رفتن پیدا کنم. باید چیزای جدیدی بخوام.