حرفای نگفته؛ خفه کننده ان.
احساس می کنم آدما عکس و فیلم می گیرن که به خودشون یا بقیه ثابت کنن توی یه زمان خاصی توی یه مکان خاصی حضور داشتن.
«ب» میخواهد میس زی را وردارد ببرد کنسرت دنگ شو؛ مبادا که میس زی بالاخره رفتنی شود و حسرت دوتایی کنسرت رفتن بماند روی دلشان.
"بعدا اضافه شد نوشت":
دوست میداشتیم بچه های دنگ شو را.
میس زی از صبح در حال تلاش و تکاپو بوده و الان اراده کرده است ولو شود پای فیلم و لب تاب و تا خود فردا صبح از روی کاناپه بلند نشود.
ولیعصر رو آروم میام پایین. خوبم. آرومم. رفقای قدیمی رو دnیم بعد مدت ها. مغازه ها و دستفروشا و شلوغی رو رد می کنم با خستگی و لبخند..... بعد از مدت ها وقت دارم که بدون دغدغه و عذاب وجدان، به چیزای کوچیک و کم اهمیت فکر کنم. فکر می کنم به اینکه می تونم برای «ب» چه کادوی هیجان انگیزی بخرم. به اینکه روز دفاع باید چی بپوشم. به اینکه چه خوشحالم که پاییز داره از راه میاد و من میتونم از این به بعد کلی پیاده روی کنم...