سکون و رخوت.
امروز با میم رفتیم کافه. چای خوردیم. حرف زدیم از همه جا. از همه چی. خیابونا رو گز کردیم. به خاطر یه بازیگر رفتیم نشستیم توی یه سالن سینمای خالی. حتی مثل همیشه فیلمو نصفه کاره ول کردیم و پفیلاهامون که تموم شد از در سینما زدیم بیرون. رفتیم دانشگاه. چرخیدیم تو یونی. رفتیم نشستیم تو کتابخونه مرکزی.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار که ما همون ادمای سابقیم که نه کاری داریم نه نگرانی و می تونیم تموم روزامونو تو کافه ها و خیابونا شب کنیم. انگار که این برنامه هر روزمونه. هر روز همونو می بینیم و همین بساطمونه. انگار نه انگار که یک ساله میم از ایران رفته. انگار نه انگار که میم داره امشب بر میگرده. انگار که فردا یا پس فردا یا هر وقت اراده کنیم می تونیم همین کارا رو بکنیم.
بعد سر خیابون که رسیدیم همدیگه رو بغل کردیم و خداحافظی.
بدم میاد از این شبای طولانی.
کی باورش میشه تازه ساعت نههه؟!
mood: annoyed
کارمو انجام نداده بودم که تحویل بدم. اونم بعد از این همه وقت. به میزان زیادی شرمنده شدم.