به آهستگی..

صرفن خزعبلات.

پیام های کوتاه
  • ۲۵ اسفند ۹۵ , ۲۱:۵۱
    1576
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۲:۴۱
    1447
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۲۰:۰۰
    1400
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۲:۲۹
    1399
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۱:۲۱
    1398
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۲۲
    1363
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵ , ۱۴:۵۱
    1361
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۴۹
    1356
  • ۱ ارديبهشت ۹۵ , ۲۲:۴۴
    1334
  • ۲۰ فروردين ۹۵ , ۲۰:۲۴
    1317
بایگانی
آخرین مطالب

 

My family- always the portrait of wise resignation- bears the news as it always has: calmly and with the attention to the most minute details. They calmly face time me an try to cut out their black clothes. They successfully pretend that everything is normal and repeat the word "salamati" when I ask what's up. And yet when I do confront my mom that I already know about my drandpa's death, she sighs, holds back a tear and says " it is quite natural for children to bury their parents. "

 

 

 

۰ نظر ۰۹ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۴۷

 

...I would very much like to go back to what was familiar and known...even if it was mostly pain

 

 

۰ نظر ۰۵ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۵۳

خواب خونه پدری رو دیدم. فرش ها رو انداخته بودیم روی بالکن بالای زیر زمین. ورودی زیر زمین هم پر بود از فرش. داشتیم خونه تکونی می کردیم. من داشتم تلاش می کردم که یه موکت عظیم الجثه رو تنهایی بتکونم و تند و تند به بچه ها تشر میزدم که نزدیک نشن که از بالکنی میفتن...

 

۰ نظر ۱۷ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۰

I feel diminshed..

Soon, I will be reduced to nothing..

 

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۱۱

جدا حالم از خودم و زندگیم بهم میخوره. 

 

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۲۴

با «د» رفته بودیم سینما. سینما که نه. اتاقی و دیواری و ویدئو پروژکتوری توی یک موسسه سینمایی یه جایی وسط خیابون ولیعصر یا شاید هم طالقانی که فیلم جوکر را ببنیم. فیلم طولانی بود. بد بود حتی. و ما در این مورد توافق داشتیم بعد از دو ساعت و خوردی وقت گذاشتن و دیدن فیلم روی صندلی های ناراحت مثلا سینما. ما کم توافق داشتیم سر چیزها. خیلی کم. فکر کنم از بارهایی بود که «د» معذرت خواهی کرد برای دعوت از من به تماشای اون فیلم. چقدر بیخود و بی جهت معذرت می خواست. جاهایی که لزومی نداشت. به جز اون تئاتر دریاچه قو که جدا جای معذرت خواهی داشت با اون بازی های مضحک و گند زدن به یک باله افسانه ای.... جاهایی که لازم بود ولی بلد نبود معذرت خواهی..

نمی فهمم چه مرگم شده این روزا. دلتنگم؟ شاید هم. عصبانیم؟ شاید هم. منتظرم؟ قطعن. قطعن منتظرم. 

 

کاش که این بارون لعنتی بند می اومد. 

 

 

 

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۳۲

اینو می نویسم اینجا فقط و فقط برای اینکه یادم نره. برای اینکه یادم نره که چه هزینه ای پرداختم که اینجا که الان هستم باشم. چه هزینه ای هر روز و هنوز می پردازم. برای اینکه این اضطراب و نفس تنگی، این بی هوایی هیچ وقت یادم نره. 

 

 

 

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۵۷

تولد سی سالگی رو تنها بودن در یک آپارتمان خالی یا هوای ابری بدون برف و بارون و استرس و نگرانی یه امتحان دشوار داشتن برای فردا، سطح جدیدی از دپرشن رو توی زندگی ادم باز می کنه. :)

 

۰ نظر ۲۵ دی ۹۹ ، ۱۵:۵۶

 

I need at least 24 hours of rest after this conversation...

 

 

۰ نظر ۲۵ دی ۹۹ ، ۰۲:۱۹

مگر از سعدی بهتر هم داریم؟

 

 

۰ نظر ۲۲ دی ۹۹ ، ۱۸:۲۸