به آهستگی..

صرفن خزعبلات.

پیام های کوتاه
  • ۲۵ اسفند ۹۵ , ۲۱:۵۱
    1576
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۲:۴۱
    1447
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۲۰:۰۰
    1400
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۲:۲۹
    1399
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۱:۲۱
    1398
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۲۲
    1363
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵ , ۱۴:۵۱
    1361
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۴۹
    1356
  • ۱ ارديبهشت ۹۵ , ۲۲:۴۴
    1334
  • ۲۰ فروردين ۹۵ , ۲۰:۲۴
    1317
بایگانی
آخرین مطالب

290

سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۱۴ ب.ظ
امروز،همون طور که توی اون فضای خالی و وسیع گالری ایستاده بودیم و داشتیم از اون دیوار شیشه ای به منظره فنامال غروب آفتاب و بزرگراه نیایش نگاه می کردیم و ح داشت اصرار می کرد که از من عکس بگیره و من داشتم فکر می کردم که این لحظه ای نیست که من  برای به یاد آوردنش به عکس احتیاج داشته باشم؛یک هو و از هیچ متوجه شدم...متوجه شدم که دیگه هیچ وقت نمی تونم با کس دیگه ای برم اونجا و به غروب آفتاب خیره بشم..
۹۲/۰۹/۲۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی