2055
سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۱ ق.ظ
از لا به لای یادداشت های قدیمی یه متن ساده پیدا کردم. نمیدونم کدومش غمگین تره: این که من در بیست و یک سالگی همچین حالی رو تجربه کردم یا اینکه هنوز در سی سالگی همون حس رو دارم.
« میس زی ایستاده بود منتظر. زیاد. هر روز. هر شب. صد سال منتظر ماند. اما هیچ...و میس زی نه عاشق بود نه
یاغی. پس پیر شد. و دیگر توی هیچ آینه ای نگاه نکرد. آن وقت یادش رفت چرا آن همه منتظر مانده
بود. پس پوچ شد، سایه شد. آن وقت یک روز صلات ظهر توی آفتاب کم شد، کوتاه شد، گم شد.»
۰۰/۰۵/۱۲