2002
انگار که دیگه راهی برای رفتن ندارم. متوجهی که چه اتفاقی افتاده؟ انگار که حالا که رسیدم به اینجا، که فکر نمی کردم برسم، راه هایی که باید می رفتم تموم شدن و من دیگه کاری برای انجام دادن ندارم. راهی برای رفتن ندارم. انگار که تمام این مدت که داشتم می دویدم که به اینجا برسم، به بعدش فکر نمی کردم و اصلا یادم رفته بود که بعدی هم در کاره. همه زورمو و تمرکزمو گذاشته بودم برای اینکه برسم به اینجا که دور به نظر می رسید. که نا ممکن به نظر می رسید. و بقیه اش رو حواله داده بودم به اینجا. اینجای خارق العاده. که مثل بقیه چیزایی که مدت هاست منتظرشون بودی یهو متوجه میشی انقدرا هم چیز هیجان انگیزی نبوده. حالا که داریش، دیگه دور از دست و ناممکن نیست و کافیه دستتو دراز کنی تا ورش داری، یهو می بینی خب انقدرام نمی خواستیش.
باید راه های جدیدی برای رفتن پیدا کنم. باید چیزای جدیدی بخوام.