زندگی من گرفتار یه دور باطل عجیب شده.
سورپرایز. سورپرایز. بی خوابی. بی خوابیِ به خاطر تمام طول روز رو خوابیدن. یکی از دلایلی که می خوام بنویسم همین بی خوابیه. دلیل دیگه اش هم اینه که خب، میخوام بنویسم. یه دلیل سومی هم دارم از اینکه نصفه شبی- اونم وقتی فردا یه میلیون تا کار دارم- اومدم نشستم تو آشپزخونه و دارم می نویسم؛ منتظرم این سوسکای لعنتی و عجیب و غریب پیداشون بشه. البته مطمئن نیستم سوسک باشن. یه ترکیبی ان از مورچه و سوسک. دست و پاهاشون و شاخک هاشون به مورچه ها شبیهه. سایزشونم یکمی از مورچه بزرگتره. اما خب از بقیه جهات به سوسکا می خورن. یه رنگ زرد-نارنجی خوشگل طوری هم دارن. منتظرم ببینم از کدوم سوراخ سمبه ای در میان که روشون سم بریزم. نخیر. اصلنم احساس دلسوزی و از این چیزا ندارم. برای طبیعت به اندازه کافی احترام قائلم؛ تا زمانی که زحمت بکشه و به حریم آشپزخونه من تجاوز نکنه.