به آهستگی..

صرفن خزعبلات.

پیام های کوتاه
  • ۲۵ اسفند ۹۵ , ۲۱:۵۱
    1576
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۲:۴۱
    1447
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۲۰:۰۰
    1400
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۲:۲۹
    1399
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۱:۲۱
    1398
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۲۲
    1363
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵ , ۱۴:۵۱
    1361
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۴۹
    1356
  • ۱ ارديبهشت ۹۵ , ۲۲:۴۴
    1334
  • ۲۰ فروردين ۹۵ , ۲۰:۲۴
    1317
بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

خیلی هم خوب. می نویسیم. 

گیر افتادم توی یه شهر غریبه با ساختمونای زشت و مدرن طوسی و تک توک ساختمونای رنگی پنگی قدیمی. با هوای سرد و ابری. با زبون غریبه. احسان یارشاطر گفته بود من هیچ وقت احساس غربت نکردم، بس که با زبان فارسی سر و کار داشتم. اما من که احسان یار شاطر نیستم. با زبان فارسی هم به اندازه حرف زدن روزی یک بار با پدرم سر و کار دارم. حتی ی هم نیستم که وقتم رو با شعر خوندن بگذرونم. همه کتابایی هم که می خونم انگلیسی ان. همه کلاس هایی که میرم هم. همه فیلما و سریالایی که می بینمم. همه ادمایی که در طول روز باهاشون حرف می زنم هم. فقط منم و یه کلاس نستعلیق از راه دور نصفه و نیمه. پس احساس غربت می کنم و بی تعلقی. اول که رسیدم منگ بودم و بی حس. خوشحال نبودم. به ادمایی که بهم تبریک می گفتن لبخند میزدم و به خانواده ای هم که سرم نق میزدن، باز لبخند می زدم. 

الان، بعد از حدود یه ماه، منگی و بی حسی دو سه هفته اول داره کم کم جای خودشو میده به استرس و نگرانی. استرس و نگرانی که چه باید بکنم. که من که هیچ وقت ادم سخت کوشی نبودم. من همیشه به مغزم تکیه کردم. انقدری تلاش کردم که برسم به بقیه. یا یکمی بزنم ازشون جلو. هیچ وقت انقدری که می شده و می تونستم تلاش نکردم. به مغزم تکیه کردم و بعد لم دادم و نشستم و زور زدن بقیه رو تماشا کردم. لبخندزنان. طعنه زنان شاید هم. که من هیچ وقت ندویدم برای کار. همیشه ادم ها دنبالم بودن برای کار. همیشه داشتم با دو سه تا آپشن سر و کله می زدم که کدومو انتخاب کنم (بماند که گند زدم با انتخابام). همیشه ادم ها با من دوست شدن تا من با آدم ها. من گوشه ای و کنجی برای خودم داشتم و یکی اومده و پرده رو زده کنار و منو مجبور کرده که ببینمش و جاش بدم توی کنج و گوشه خلوتم. 

 

 

 

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۹ ، ۱۶:۵۶