2007
اولین خونه ام رو که گرفته بودم، آشپزخونه اش یه پنجره بزرگ داشت. از توی حال که می نشستی پشت میز ناهاخوری- که البته من برای نوشتن پایان نامه ازش استفاده می کردم- منظره رو به روت خیابون بود و سقف خونه های رو به رو. توی کوچه بالایی، رو پشت بوم یه خونه ای که پنجره ما بهش مشرف بود، یه قفس بزرگ کبوتر- شما بخونید کفتر- بود. کبوترهای سفید، قهوه ای و طوسی.
بار اولی که نشستم پشت اون میز، چایی به دست، از بهترین حال های زندگیم رو داشتم. تنها بودم و اروم. بزرگ بودم و مستقل. کارهای دشوار رو پشت سر گذاشته بودم و حالا نوبت رسیده بود به چایی خوردن و زل زدن به کبوترا.
چای خوردن پست اون میز و زل زدن به اون کبوترا، از عادتای روزانه ام بود تا تو اون خونه بودم. روزای خیییللیی خوبی رو گذروندم تو اون خونه. روزای خییییلللی بدی رو هم. تنها شدم تو اون خونه. اپلای کردم برای استرالیا و انگلیس. مریض شدم. دفاع کردم. کتاب ترجمه کردم. رفتم سر کار. بهترین رئیس زندگیمو پیدا کردم. مهمونی گرفتم. از انگلیس پذیرش گرفتم. رفتم سفر. گل خریدم و بالکنو پر از گل کردم. زندگی کردم توی اون خونه. بزرگ شدم.
الان که هر روز می شینم پشت این میز و از پنجره زل میزنم به بیرون، با هوای ابری و گرفته و ساختمونای نیمه کاره اش، با پسر درسخون پشت پنجره رو به رویی، با دختر بلوند پنجره بالایی، کارهای دشوار زیادی مونده که بکنم.