1618
چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۸ ب.ظ
امروز توی تاکسی وسط شلوغ پلوغی ذهن من، یهو یه بوی عطری اومد و منو یاد یه دوست قدیمی انداخت. یک جور دلتنگی - که اصلن راست کار من نیست- یهو اومد بیخ گلوی منو گرفت. میتونستم تو اون لحظه بیش از هر چیز و هر کس دوستش داشته باشم. می تونستم تو اون لحظه همه روزهای با هم بودنمونو حس کنم. می تونستم تو اون لحظه چشمامو ببندم و ببینمش کنارم. می تونستم تو اون لحظه همه زمان نبودنشو یکجا حس کنم. می تونستم تو لحظه دوباره و دوباره و دوباره حالی رو داشته باشم که موقع رفتنش داشتم.
دلتنگی؛ امروز، شاید برای اولین باز نفسمو بند آورد.
۹۶/۰۳/۰۳