کمی خوب، کمی بد. زندگی.
۰ نظر
۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۵
پدر جان یه سخنرانی بلندبالا میکنه از اینکه من واقع نگر نیستم و تهش میگه که زندگی همینه.
مساله این جاست که من نمیخوام زندگی فقط همین باشه. نباید باشه. یعنی من تصمیم می گیرم که نباشه. این انتخاب منه و من انتخاب می کنم که زندگی بسیار بیشتر از این باشه.
خواب می بینم که با یک ادم غریبه، گیر افتادم توی یک ارتفاعی. یک اسانسوری را سوار شدم به یک مقصد خاصی اما اسانسور من را رها کرده توی یک جای نااشنایی و رفته. راه برگشت ندارم. یک سطح کوچک و مرتفع و بدون راه. حواسم هست که خوابم و دارم خواب می بینم؛ اینقدر که منتظرم از خواب بیدار شم. میدونم تنها کاری که در برابر این همه ترس و تنهایی می تونم بکنم همینه که به خودم بگم الان بیدار میشی.