به آهستگی..

صرفن خزعبلات.

پیام های کوتاه
  • ۲۵ اسفند ۹۵ , ۲۱:۵۱
    1576
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۲:۴۱
    1447
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۲۰:۰۰
    1400
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۲:۲۹
    1399
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۱:۲۱
    1398
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۲۲
    1363
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵ , ۱۴:۵۱
    1361
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۴۹
    1356
  • ۱ ارديبهشت ۹۵ , ۲۲:۴۴
    1334
  • ۲۰ فروردين ۹۵ , ۲۰:۲۴
    1317
بایگانی
آخرین مطالب

احساس گم شدن می کنم و نمیفهمم چرا... چقدر چیزها رو جدیدنا نمیفهمم.. 





۰ نظر ۱۰ آذر ۹۷ ، ۰۳:۳۴

با هزار مصیبت و سختی پنج ونیم صبح خوابمان برده. ساعت هشت صبح، با صدای دریل توی دیوار بغل گوشمان بیدار شدیم. بیدار البته لغت درستی نیست. سه متر پریدیم هوا و  از این دیوار اتاق -که یک نفری داشت سوراخش می کرد و ما مطمئن بودیم که الان خراب می شود روی سرمان- خواب و بیدار پرواز کردیم و خوردیم به تخت «ب» که چسبیده به  دیوار روبه رو. در یک حرکت سریع. کل سمت چپ بدنمان زخم و کبود شده. بساط همایونیمان را جمع کردیم و رفتیم توی هال روی مبل بخوابیم که - به دلیل یک اشتباه محاسباتی ذهنی و غلت نا به جا- از روی مبل خوردیم زمین و البته به میز. 


این ها را اضافه کنید به این استرس آشغالی که نفس مان را بند آورده و برای فراموش کردنش، در یک تلاش مذبوحانه، یک هفته است داریم فیلم و سریال می بینیم و باز هیچ که هیچ. 


پی. اس:  دیگر هیچ وقت گول این مغز احمقم را نمیخورم. یک کاری را تعطیل کردن برای یک کار دیگر؛ از اساس و بیخ اشتباه است؛ مخصوصن برای کسی مثل من که توی کله اش زیست می کند و تا وقت خالی پیدا می کند شروع می کند به خوردن خودش. 






۰ نظر ۰۸ آذر ۹۷ ، ۰۲:۴۵

"So, now it is crystal clear that I lack "Perseverance!

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۵:۳۷

هَپی.

:)


۰ نظر ۲۳ آبان ۹۷ ، ۲۲:۳۸

پرسید: چگونه‌ای؟

 گفت: چگونه باشد حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هر یک بر تخته‌ای بمانند؟

 گفتند: صعب باشد.

گفت: حال من هم چنین است.


"تذکره الاولیا"


۰ نظر ۲۰ آبان ۹۷ ، ۲۰:۰۷

فرندز عزیز و دوست داشتنی؛ هنوزم میتونه حال ادمو یکی دو درجه بهتر کنه؛ درست مثل نون خامه‌ای.

:)


۰ نظر ۱۴ آبان ۹۷ ، ۱۲:۵۲

دردناک ترین چیز عادت کردن به درده. 


۱ نظر ۰۶ آبان ۹۷ ، ۱۸:۴۵

.I am going cold turkey

!no TV, no laptop, no movies, no nothing; just books and me

 


۰ نظر ۰۲ آبان ۹۷ ، ۱۰:۳۰

بوی سیگار و قرمه سبزی و قصه های آبان.

:)


۱ نظر ۲۷ مهر ۹۷ ، ۲۲:۲۰
فکر می کنم دارم برای «دال» گریه می کنم؛ یا در واقع به جای «دال». شاید هم برای پدرم. شاید هم برای خودم. از دلتنگی خودم و اون ها. از بن بست. از نتوانستن. از تکرار. از تکرار.
از تکرار. 

۱ نظر ۲۴ مهر ۹۷ ، ۲۳:۱۷