من به باور داشتن به این ماوارءالطبیعه ادامه می دم. نمیدونم چرا. از سر یأس و استیصال؟ شاید هم.
من به باور داشتن به این ماوارءالطبیعه ادامه می دم. نمیدونم چرا. از سر یأس و استیصال؟ شاید هم.
و بازگشت می کنیم به روزهای خر قرنطینه و این بار هزار میلیون کیلومتر دور از کسایی که دوستشان داریم و یا حتی روابط سطحی که خودمان رو باهاشون گول بزنیم.
در تنهایی مطلق.
در تنهایی عریان.
Not having a very productive day.
The car broke down.
I paid a ridicilous amount of money on train.
My class is very stupid.
می فرمایند که شیش ماهی طول میکشه که همه اینا رو پشت سر بذاری.
می فرمایند که بزرگی خرج داره.
و من حرفشون رو باور دارم.
من، برای اولین بار بعد از سال ها، حس نمی کنم که خسته ام.
اوکی.
اینم از این.
همه چیز خیلی خیلی آسون می بود اگر مساله مالی در کار نبود. من به اندازه کافی باهوش و اجتماعی و کوفت و زهرمار می بودم. من هم سطح و هم پای بقیه و حتی - احتمالا به سادگی- جلوتر از بقیه می بودم. تعلق می داشتم. دست کم راحت تر تعلق پیدا می کردم. الان خسته ام. و در مورد کوچک ترین چیزها خودم رو زیر سوال می برم و حس می کنم غریبه ام و بسیار زمان می بره که تعلق پیدا کنم- اگر که اصلا تعلق پیدا کنم.
I am worried about Y. Even if he did hit on my friend in My party.
I do miss D. Even though he has cut me out of his lif.
I do feel responsible for B. Even if she never chooses me over others..
I do try to understand D & M, even if they never learn to be
happy for me.
Miss Z has learned somethings over these years. She knows how to love. She knows how to empathize. She knows loving others is as good as being loved.