!Life is too short to be little
!As they say
با هزار مصیبت و سختی پنج ونیم صبح خوابمان برده. ساعت هشت صبح، با صدای دریل توی دیوار بغل گوشمان بیدار شدیم. بیدار البته لغت درستی نیست. سه متر پریدیم هوا و از این دیوار اتاق -که یک نفری داشت سوراخش می کرد و ما مطمئن بودیم که الان خراب می شود روی سرمان- خواب و بیدار پرواز کردیم و خوردیم به تخت «ب» که چسبیده به دیوار روبه رو. در یک حرکت سریع. کل سمت چپ بدنمان زخم و کبود شده. بساط همایونیمان را جمع کردیم و رفتیم توی هال روی مبل بخوابیم که - به دلیل یک اشتباه محاسباتی ذهنی و غلت نا به جا- از روی مبل خوردیم زمین و البته به میز.
این ها را اضافه کنید به این استرس آشغالی که نفس مان را بند آورده و برای فراموش کردنش، در یک تلاش مذبوحانه، یک هفته است داریم فیلم و سریال می بینیم و باز هیچ که هیچ.
پی. اس: دیگر هیچ وقت گول این مغز احمقم را نمیخورم. یک کاری را تعطیل کردن برای یک کار دیگر؛ از اساس و بیخ اشتباه است؛ مخصوصن برای کسی مثل من که توی کله اش زیست می کند و تا وقت خالی پیدا می کند شروع می کند به خوردن خودش.