فکر کنم دارم به یه جاهایی می رسم.
و شاید بدترین کاری که می تونید بکنید اینه که صبح جمعه ای که فرداش سه تا امتحان دارید بلند شید و یه میکس بلند بالا از ابی برای خودتون بذارید.. قبل از اینکه بفهمید چی شده پرت میشید به خاطرات جاده شمال و ابی...به اون باری که گیر کردید توی مه..یا اون شب تا صبحی که فقط رانندگی کردید و ابی گوش کردید و با بلندترین صدای ممکن با ابی خوندید و هیچ جا واینسادید...یا اون نصفه شبی که به قصد خوردن یه چایی از خونه زدید بیرون و بدون اینکه بفهمید چی شده طلوع آفتابو رادیو دریا بودید...و همه بارهایی که تهرانو از بالای بالا رصد کردید...
و بعد ناگهان می فهمید چی شده..می فهمید که ادمهای درست زندگیتون رو رها کردید و با این اینکه می دونید دیگه نمی تونید پیداشون کنید دارید الکی وسط این غریبه ها دنبالشون می گردید...
فکر می کنم امروز برای اولین بار بعد از نزدیک به چهار ماه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده. من افسرده نیستم. غمگینم. آشفته ام اما از همه مهم تر، عصبانیم. انقدر عصبانی که تا الان نمی فهمیدم که چقدر عصبانیم. این خشم تا الان داشته خودشو به شکلای مختلف نشون می داده و من نفهمیده بودم چرا..الان می فهمم. من انقدر عصبانیم که می تونم زیر این عصبانیت خرد بشم.
زمان های دشواری که یادمون میارن چیزایی که گذاشته بودیم یه گوشه مغزمون، الزاما فراموش نمی شن. بی حسی های موضعی و موقتی که دیگه اثر نمی کنن و درد، درد در اوج خودش بر می گرده تا یادمون بندازه که هیچ آستین بلندی نمی تونه تا ابد این استخونای لای زخمو بپوشونه...