به آهستگی..

صرفن خزعبلات.

پیام های کوتاه
  • ۲۵ اسفند ۹۵ , ۲۱:۵۱
    1576
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۲:۴۱
    1447
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۲۰:۰۰
    1400
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۲:۲۹
    1399
  • ۱۶ تیر ۹۵ , ۰۱:۲۱
    1398
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۲۲
    1363
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵ , ۱۴:۵۱
    1361
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۵ , ۱۱:۴۹
    1356
  • ۱ ارديبهشت ۹۵ , ۲۲:۴۴
    1334
  • ۲۰ فروردين ۹۵ , ۲۰:۲۴
    1317
بایگانی
آخرین مطالب

الف داشت از خاطرات جنگ لبنان می گفت. هزار و نهصد و نود و خوردی. شاید هم هشتاد. از زنان لبنانی که صبح به صبح بلند می شدن، شیشه های شکسته از جنگ و درگیری رو جارو می کردن و بر می گشتن به زندگی. به غذا پختن. به تربیت بچه هاشون. به کار کردن. 

 

۰ نظر ۱۵ تیر ۰۰ ، ۱۴:۴۸

احساسات خود را بخورید. بریزیدشون توی ماست وانیلی و کاپ کیک و شیرینی و شربت آبلیمو و با سرعت هر چه تمام تر بخوریدشون. پیش از اینکه باز زل زده باشید که به لب تابتون و نتونید خودتون رو جمع کنید. 

 

۰ نظر ۰۷ تیر ۰۰ ، ۲۲:۳۲

 

اوکی. پس سوختن توی آب و غرق شدن توی آتیش این شکلیه. 

 

 

۰ نظر ۰۳ تیر ۰۰ ، ۲۱:۴۲

 

من خسته بودم. تمام روز دویده بودم. از این طرف تهران به اون طرف تهران. از تهران به خارج از تهران. از خارج از تهران، به تهران. 

خستگی شیش ماااه سرد رو با خودم اورده بودم.

دلتنگی و شکست خوردگی همه این سال ها رو با خودم اورده بودم. 

اما انگار که ما موفق شده بودیم. راحت. سریع. برای اولین بار. 

 

توی اون بعد از ظهر خسته اردیبهشتی تهران، با میم قرار داشتم. جای ناآشنا. گم شده بودم. راهو پیدا نمی کردم. میم رو پیدا نمی کردم. انقدر منتظر موندم تا میم منو پیدا کرد.

نه جا خوردم و نه تعجب کردم. همه چیز راحت و آشنا و طبیعی بود. غریزه ام، راحت و آسوده اعتماد کرده بود. بدون یک لحظه تردید. بدون سوال. 

من حرف زده بودم و حرف زده بودم و حرف زده بودم. انگار که باید همه چیزو همون شب می گفتم. همه چیز باید روشن می شد. از مغز من در میومد و می رفت توی جریان هوا و هیچ می شد. فقط اینکه، هیچ نمیشد. میم بود و قبل از اینکه بیفتن، می گرفتشون. چی گفته بودم؟ گفته بودم که چقدر سخت بود. گفته بودم که چقدر راه رفتم. گفته بودم که چه راه هایی رفتم. که چقدر هنوز راه دارم برای رفتن.

میم فقط یک جمله گفته بود. گفته بود که ولی اشتباهت همین جاست. الان دیگه رسیدی. فقط حواست نیست که رسیدی. 

و من باورم شد که رسیدم. یا دست کم، رسیدن نزدیکه. 

 

 

 

۰ نظر ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۶

در این ایده و فکر که بالاخره بعد از این همه وقت می تونم جایی "مستقر" شم که نه تنها من بلکه بقیه هم به عنوان "خونه" به رسمیت بشناسندش، آرامش عجیبی وجود داشت. من، برای اولین بار در زندگیم، عاشق این ایده شده بودم. 

در جهان من، عمر رویاها هم کوتاه شده. حتا وقتی فقط توی سر آدم ان. 

 

 

۰ نظر ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۱

اینم از ضربه آخر. 

 

 

پی اس. دست کم امیدوارم ضربه آخر بوده باشه. 

 

 

۰ نظر ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۰۲

«چه یأس بی نهایتی ندیم من بود.»

 

تمام این روزهای من. 

 

۰ نظر ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۱

 

:Here is the scary thought of tonight. The night before three helish exams

?Have I outgrown these people

 

 

۰ نظر ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۷

 

آن طور که دوست بلاگنویس آقای فهیم عطار می گوید: «شکوفایی در سایه امن تنهایی»؟!

 

 

 

۰ نظر ۲۲ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۳۳

کاش که این تصویر خراب نمی شد. نمیدونم که در تمام این سال ها بودی یا نه. نمیخوام فکر می کنم که سالهاست در اشتباهم؛ در توهمم. ترجیح میدم که فکر کنم ناگهانی اینطور پشتم رو خالی کردی..همه چیز قابل تحمل بود تا اون لحظه ای که حس می کردم هستی..چقدر که همه چیزو صرف تصور بودنت متفاوت می کرد...

مهمونی اخر رو یادته... حس فردای اون مهمونی رو دارم..منگی و مستی رفته بود و پرده ها یکی یکی می رفت بالا ... و تصویری که یک هو خورد زمین و هزار تکه شد... 

 

اون لحظه هم نمی دونم از دست کی عصبانی تر بودم؛ خودم که برای اولین بار شادی رو باور کرده بودم یا «ی» که شادی رو ازم گرفته بود. 

الان هم نمیدونم از کی عصبانی ترم. تو؛ که دیگه نیستی یا خودم که فکر می کردم هستی؛ می مونی. 

 

کاش که میذاشتی این تصویر باقی بمونه. تصویری از روزهای خوب. تصویری از امید؛ هر چند سخت. هر چند دیر. 

 

 

۰ نظر ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۵۷